داستان با این جملات آغاز میشود:
"هوا هنوز تاریک بود. شرجی دم صبح، همهجا را خیس کرده بود. بادی میوزید و خنکا میپاشید. وسط خواب و بیداری بودم. شنیدم مادرم گفت: "امروز دیگر به ئی چوک کار نداشته باشین!"
از جایم تکان نخوردم. صدای پدرم آمد.
"چه کار کنم پس؟ جاشوم ول کرده رفته، با ئی پیرمرد هم که تنهایی تو دریا کاری ازمون برنمیآد!"
ناخدا احمد را میگفت، پدر خودش، پدربزرگ من.
پیرمرد با ما زندگی میکرد. تا یادم میآید او را کنار خودم دیده بودم. بوی آشنایش نزدیک نزدیک بود در آن صبح زود؛ صدایش هم آرام و گرم، مثل همیشه ..."