داستان با این جملات آغاز میشود:
"به پیشخوان یک رستوران سرپایی در خیابان پنجاه و دو تکیه داده بودم و منتظر نورا بودم که خرید کریسمس را تمام کند. دختری از میز کناری، سه همراهش را ترک کرد و نزد من آمد. کوچک اندام و بلوند بود و چه از لحاظ صورت و چه اندام، در لباس آبیِ نفتی، هر دو به شدت مجذوبکننده بودند. پرسید: "شما نیک چارلز هستین؟"
گفتم: "البته"
دست دراز کرد. "من دوروتی وینانت هستم، منو یادتون نمیاد اما احتمالا بابام رو به یاد دارین. کلاید وینانت. شما ..."
گفتم: "البته. حالا خودت رو هم به جا آوردم. اما اون زمان یه بچه یازده-دوازده ساله بودی درسته؟"
"بله هشت سال قبل بود. گوش کن، قصههایی رو که اون زمان بهم میگفتی یادته؟ اون داستانها حقیقت داشتند؟"
"احتمالا نه. حال بابات چطوره؟"
خندید: "میخواستم همینو ازتون بپرسم. میدونی، مامان ازش جدا شد و ما دیگه خبری ازش نداریم به جز چیزایی که هر از گاهی تو روزنامهها در مورد کارهاش مینویسن. شما هیچ خبری ازش ندارین؟" ..."