ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
بخريد و بخوانيد ...
گل
(Clay)
نویسنده:
دیوید آلموند
(David Almond)
ترجمه:
شهلا انتظاریان
ناشر:
هوپا
سال نشر:
1399
(چاپ
1
)
قیمت:
42000
تومان
تعداد صفحات:
311
صفحه
شابك:
978-964-7694-47-6
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 21 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'گل':
دیوی و دوست صمیمیاش گئوردی در کلیسای محلهشان کارهایی انجام میدهند و به پدر روحانی ماهونی کمک میکنند. آنها در جای خود شیطنتهایی هم میکنند. اما اوضاع وقتی سر و کلهی استفان رز در شهر پیدا میشود، تغییر میکند.
پدر ماهونی معتقد است که دوستی پسرها با استفان میتواند مفید باشد و بخشی از شور بچهها به این ترتیب به استفان که پسری غمگین است، منتقل شود. اما این استفان است که متوجه استعدادی خاص در دیوی میشود.
استفان یک مجسمهساز با استعداد است. اما یک روز همینطور که دیوی استفان را در حین کار نگاه میکند، میبیند که او به یکی از مجسمههای کوچک گلیاش جان میدهد و آن را زنده میکند. این یکی دیگر از قابلیتهای استفان است! استفان معتقد است که دیوی هم مانند او این استعداد را دارد. بنابراین از او میخواهد تا با کمک یکدیگر به مجسمهای در ابعاد واقعی جان بدهند. به این ترتیب "کلی" (Clay) جان میگیرد. او موجودی معصوم و بیگناه است. اما استفان برای او خوابهایی در سر دارد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"صبح یکی از روزهای بسیار سرد و آفتابی فوریه وارد فلینگ شد. مربوط به خیلی خیلی وقت پیش نیست اما آن روزها، دوره و زمانه فرق داشت. مثل همیشهی آن وقتها، با گئوردی کرگز بودم. داشتیم مثل همیشهی با غرور راه میرفتیم، لطیفه میگفتیم و میخندیدیم، به هم سیگار میدادیم و میگرفتیم و حلقههای دود را توی هوا میفرستادیم. تازه از محراب آمده بودیم. داشتیم به طرف باغ بردداک میرفتیم. در واترمیل لین بودیم که یک تاکسی قرمز از کنارمان ویژ گذشت و دود سیاهی توی هوا فرستاد. تابلوی بالای آن نشان میداد که از طرف ساحل آمده است.
گئوردی گفت: "این، اینجا آمده چهکار؟"
تکهای از نان نازک عشای ربانی هنوز به دندانم چسبیده بود. آن را با زبانم کندم و فرو دادم. بعد دوباره سیگاری بیرون آوردم و گفتم: "خدا میداند." ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!