گلناز گرايلي: کتاب رو که بستم به جلدش خیره شدم و لبخندی از رضایت زدم. در حالیکه چشمام از شدت گریه قرمز و پف کرده بود. با اینکه به شدت غمانگیزه - به خصوص برای کسی که سرطان، عزیزی رو ازش گرفته - ولی این غم در لفافه ابریشمی طنزی زیبا و عشقی لطیف یچیده شده. حتما بخونینش ارزش اشک ریختن داره
سارا ايزدي: رنج بچههای سرطانی بیشتر از اینکه بخاطر بیماری باشه، بخاطر ترحم اطرافیانه. این چیزی بود که میدونستم اما با خوندن این کتاب عمیقا درک کردم. این جزو بهترین کتابایی بود که خوندم. اگرچه رمان نوجوان بود اما من لذت بردم و همچنین اشک ریختم
سیده فاطمه سیدعصری: كتاب فوقالعاده نوشته شده ولي خيلي غمگين بود. با روحياتم تو اين روزها خيلي سازگار نبود!
هیوا صادقی امیرشهیدی: من خودم این کتاب رو نزدیک پنج بار خوندم و هنوزم عاشقشم
معصومه توكلي: این چند خط برای نشریهی دیواری کلاس کتابخوانی نگاشته شده است و ارزش قانونی دیگری ندارد! (هشدار: خطر لو رفتن داستان!) مرگ. این موجودیت -موجودیت؟- هراس انگیز، رازآلود و درک ناشدنی. کدام یک از ما شبها بهش فکر نمیکنیم؟ کداممان از فکر کردن بهش ترس برش نمیدارد؟ و شرط میبندم که هیچ کداممان فکر نمیکنیم مرگ نزدیک است! کو تا مُردن؟ تازه از قدیم گفتهاند مرگ مال همسایه است! هیزل گریس هم لابد مثل ما فکر میکرده. تا قبل از سیزده سالگی که سرطان خودش را نشان بدهد. فکر میکرده سالهای طولانی در پیش دارد. سالهایی پر از حادثه، امّا قطعاً نه حادثههایی از جنس حملهی تنفسی و اعزام شبانه به آی سی یو. سالهایی با بیشمار خاگینه برای صبحانه یا شام. با رمانهای فراوان که در تخت یا روی نیمکتی در مرکز خریدی بزرگ خوانده میشوند. سالهایی سوار بر تابِ منزوی و درمانده در حیاط پشتی. سالهایی در سفر. سالهایی در خانه. امّا سرطان از راه رسید و همه چیز را تغییر داد. نکُشت امّا شکل زنده ماندن را عوض کرد. آمیخته با درد، در معرض نگاه ترحمآمیز دیگران، با وقفههای گاه و بیگاه و در انتظار. در انتظار رسیدن نقطهی پایان. تمام. و همین سرطان بود که شگفتی و شیرینی یک دوستی نامنتظره را با خود آورد. پیدا شدن کسی که تو را بفهمد. توی سرطانیِ به ظاهر منزوی را. کتابی که دوست داشتهای را دوست بدارد. شوخیهایت برایش خندهدار باشد. بتوانید با هم از عمیقترین فکرها و دورترین آرزوها حرف بزنید. با هم انتظار بکشید و با هم بترسید. مثلِ تو باشد و در عین حال، متفاوت از تو. مرگ به هیزل گریس و به آگوستوس واترز نزدیک بود. خودشان میدانستند که مرگ مال همسایهشان نیست. مال خودشان است. و بسیار به آن فکر میکردند. یکی آن را - و در واقع زندگی را- بیمعنا میدید. بیتفسیری قابل قبول. که چرا آمدهایم؟ از کجا آمدهایم و به کجا میرویم؟ و دیگری در جست و جوی معنایی برای آن بود. راهی برای باقی ماندن. فراموش نشدن. و این تفسیر از مرگ و زیستن بر تمام تکاپوی آنها در زندگی و برای زندگی سایه میانداخت. همان که همیشه گفتهاند و میگویند: رضایت و شادی بسیار بیشتر از آن چه فکر میکنیم در گروی شیوهی نگریستن ما به زندگی و رخدادهایش است. هیزل گریس را چیزی راضی میکرد و آگوستوس واترز را چیزی دیگر. و این دو نمونهی متفاوتِ "زیستن در زیر سایهی مُردن" ما را به سفری بردند. سفری برای یافتن معنای شخصیمان از زندگی. و از مرگ. که معلوم نیست کجاست. پشت کدام پیچ در کمین نشسته است. در کدام روز از کدام ماه از کدام سال بناست ما را در آغوش بگیرد و دیگر به کسانمان پس ندهد. همین قدر معلوم است که دور نیست. همین نزدیکیهاست ...
بنفشه بامداد: کتاب موضوع جالب توجه و تفکری داشت اما بیشتر از ۳ ستاره توجه من را جلب نکرد. شاید به خاطر اینکه در مورد این کتاب بیش از اندازه تعریف شنیده بودم و انتظارم از این کتاب خیلی بالا بوده است.