ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
بخريد و بخوانيد ...
آمریکا
(Amerika)
نویسنده:
فرانتس کافکا
(Franz Kafka)
ترجمه:
بهرام مقدادی
ناشر:
هاشمی
سال نشر:
1387
(چاپ
4
)
قیمت:
14000
تومان
تعداد صفحات:
294
صفحه
شابك:
978-964-91975-1-7
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 5 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'آمریکا':
نوجوانی شانزده ساله به اجبار به آمریکا فرستاده میشود و کتاب ماجرای پرسه زدنهای او را در میان افرادی از طبقات مختلف در جامعهی آمریکا بازمیگوید.
کار نوشتن قصه امریکا را کافکا در سال 1912 آغاز کرد. با توجه به این که او این قصه را در سنین جوانی و بدون اینکه به امریکا سفری کرده باشد نوشته است باید گفت که تصویری که از این کشور داده میشود از روی کتابهایی است که نویسنده درباره امریکا خوانده بود، از جمله زندگی بنجامین فرانکلین که از کتابهای مورد علاقه کافکا بود.
... در این کتاب کافکا از اختلاف طبقاتی جامعه سرمایهداری امریکا انتقاد میکند. اختلاف شدید - بین نوع زندگی سرمایهداران و صاحبان کارخانههای صنعتی و طبقه کارگر در این کتاب به روشنی نشان داده شده است. (بخشی از پیشگفتار مترجم)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی که کارل راسمان - پسر بیچارهی شانزدهسالهای که دختر خدمتکاری گولش زده، از او آبستن شده بود و بهمین خاطر پدر و مادرش او را روانه امریکا کرده بودند - بر عرشه کشتی که آهسته وارد بندر نیویورک میشد، ایستاده بود، درخشش ناگهانی خورشید، انگار مجسمه آزادی را روشن کرد، طوری که کارل، گرچه مدتی پیش متوجه مجسمه شده بود، ولی آنرا در پرتو تازهای دید. بازوی شمشیر به دست انگار تازه در هوا بلند شده بود، و اطراف مجسمه بادهای آزاد آسمان میوزید.
با خود گفت: "چه بلند!" و انبوه رو به تزاید باربرانی که از کنارش میگذشتند تدریجا او را به کنار نردهها هل دادند، چون او اصلا در این فکر نبود از کشتی پیاده شود.
مرد جوانی که در راه با او آشنا شده بود از کنارش که میگذشت، گفت: "مثه اینکه زیاد دلت نمیخواد پیاده شی؟" کارل خندید و گفت: :اتفاقا آماده پیاده شدنم." و چون جوان و سرحال بود چمدانش را بلند کرد و گذاشت روی دوشش ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را میتوانید
اینجا
بیابید.
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!