درباره كتاب 'آقای دوشنبه':
اولین روز نیمسال تحصیلی در مدرسه جدید آرتور پنهالیگون قرار بود آخرین روز عمرش باشد، اما به جای مردن از حمله آسم، کلیدی به دستش میرسد و به سرزمین دیگری کشانده میشود که موجودات انسان مانندی به نام "روزهای فردا" آن را اداره میکنند. آقای دوشنبه، یکی از روزهای فردا، موجودات سگچهرهای را به سراغ آرتور میفرستد تا کلید را پس یگیرند. آقای دوشنبه برای بدست آوردن کلید دست به هر کاری میزند و حتی طاعونی را گریبانگیر زمین میکند که هرکسی را که به آن مبتلا میشود میکشد. تنها شانس آرتور برای نجات افراد خانواده و سایر مردم این است که از طریق خانه مرموزی در شهر که ظاهرا کسی جز او قادر به دیدن آن نیست، وارد آن سرزمین ناشناخته شود و برای یافتن علاج بیماری تلاش کند.
اما به نظر میرسد که سرنوشت آرتور با سرنوشت ساکنان آن خانه گره خورده است و او چارهای ندارد جز این که برای نجات دنیای خود تن به مبارزه دهد.
داستان با این جملات شروع میشود:
"سعی کرده بودند وصیتنامه را نابود کنند، اما ظاهرا این کار از توانشان خارج بود. به همین دلیل آن را به دو صورت شکستند: اول از نظر جسمی که کاغذ پوستی را پاره و تکههای آن را در فضا و زمان پخش کردند؛ دوم از نظر روحی، چون حتی به یک شرط آن عمل نشد.
متولیان خیانتکار دوست نداشتند هیچیک از شروط وصیتنامه به اجرا درآید؛ به همین دلیل هر هفت تکهی وصیتنامه را با دقت بسیار پنهان کردند.
اولین و کماهمیتترین تکه را داخل کریستال صاف و شفافی که از الماس هم محکمتر بود، گذاشتند. بعد کریستال را در داخل جعبهای از جنس شیشهی نشکن قرار دادند و جعبه را داخل قفسی از نقره و مالاکیث گذاشتند و قفس را روی سطح خورشیدی مرده در نقطه انتهایی زمان میخکوب کردند …"