داستان با این جملات آغاز میشود:
"اگر در روزی آفتابی از شیب نمناکی بالا بیایید که از پل چوبی کوچکی آغاز میشود که هنوز در این حوالی به آن "پل تردید" میگویند، راه زیادی نرفته، سقف خانهی من بین دو درخت چهلسکه پدیدار میشود. اگرچه جای چندان خوشمنظرهای را روی تپه اشغال نکرده، باز هم از تمام خانههای دور و برش بیشتر بهچشم میآید، آنقدر که وقتی از راه بالا میآیی، ممکن است با خودت فکر کنی مال چه آدم ثروتمندی است.
اما من نه آدم ثروتمندی هستم، و نه هرگز بودهام. فضای باابهت این خانه اینطور جلوه میدهد که مثلا من باید بگویم که آن را جدم ساخته، و او کسی نیست جز آکیرا سوگیمورا، البته از آنجا که ممکن است در این شهر تازهوارد باشید، شاید اسم آکیرا سوگیمورا برایتان آشنا نباشد. اما اگر از هر کسی که در اینجا پیش از جنگ میزیسته بپرسید، میفهمید که سوگیمورا، سی سال یا چیزی در همین حدود، بیشک یکی از معتبرترین و بانفوذترین مردان این شهر بوده است …"