داستان با این جملات آغاز میشود:
"پانزده ساله بودم که یرقان گرفتم. این بیماری از پاییز شروع شد و تا بهار طول کشید. هرچه سال رو به پایان میرفت و هوا سردتر میشد، من هم رفتهرفته ضعیفتر میشدم. حالم بهتر نشد تا اینکه سال نو فرا رسید. ژانویه گرمی بود و مادرم تختخواب مرا بیرون توی مهتابی برد. آنجا میتوانستم آسمان را ببینم، خورشید و ابرها را، و صدای بچههایی که در حیاط بازی میکردند بشنوم. عصر یک روز ماه فوریه، هنگام غروب خورشید هم صدای توکایی را شنیدم که آواز میخواند.
اولین باری که جرئت کردم پایم را از خانه بیرون بگذارم، قرار شد از خیابان بلومن به خیابان بانهوف بروم. ماد در طبقه دوم عمارتی عظیم که در اوایل قرن در این خیابان ساخته شده بود زندگی میکردیم. همانجا بود که ماه اکتبر یک روز، بین راه خانه و مدرسه حالم به هم خورد. چندین روز بود که احساس ضعف میکردم، بهطوری که این حالت برایم کاملا تازگی داشت هر قدمی که برمیداشتم برایم بسیار دشوار بود. در خانه یا مدرسه، وقتی میخواستم از پلهها بالا بروم، پاهایم مرا یاری نمیکردند ..."