داستان با این جملات آغاز میشود:
"اوگی به آرامی چشمهایش را باز کرد. نور شدیدی کورش کرد. چیزی در برابر سفیدی مقابلش چشمک میزد. چشمهایش را بست، دوباره بازشان کرد. دشواری این کار خاطرش را جمع کرد. این یعنی زنده بود. همین زحمت فیزیکی گشودن چشمهایش، تنگ کردن چشمهایش در برابر نور، گواه این مسئله بود.
سقفی گچی با ردیفی لامپ مهتابی مقابل چشمهایش پدیدار شد. همهی لامپها روشن بودند، که یعنی اینجا میبایست بیمارستان باشد. فقط بیمارستان به اینقدر نور نیاز داشت.
سعی کرد سرش را بچرخاند ولی برایش سخت بود. فقط میتوانست چشمهایش را به طرفین حرکت بدهد.
"اوگی؟"
صدایی را شنید. صدای یک زن. اول نمیتوانست کسی را ببیند، سپس بهتدریج لباس سفیدی وارد دید شد. زن که به گمان او پرستار بود، مقابلش قرار گرفت. بویش به مشامش رسید. بوی خوبی نبود. تند بود. انگار که تازه غذا خورده باشد. ساعت چند بود؟ ..."