اولین داستان کتاب با عنوان "بارن خاچیک" با این جملات آغاز میشود:
"دوم خرداد سال 1359، ساعتها بود که داخل چادر سفریام در دشت لار، نظارهگر باران مداومی بودم که تمامی نداشت، کتابی را که در دست داشتم به زمین گذاشتم و تصمیم گرفتم بساطم را جمع کنم و به تهران باز گردم، چادر خیس را جمع کردم و در کیسه برزنتیاش به زور جا دادم و با بقیه اثاثم بدون جمع و جور کردن به داخل رنجرور ریختم و پشت فرمان نشستم، سیگاری روشن کردم و به آبهای گلآلود رودخانه نگاهی انداختم، دلتنگی وجودم را در برگرفت، همیشه از دیدن آب تیره و گلآلود چنین حالتی را پیدا میکنم، بنابراین معطل نشدم و به طرف جاده منتهی به رودخانه لار حرکت کردم.
در پاسگاه گزل دره، از مامورین شکاربانی وضع گدارها را پرسیدم، همه متفقا گفتند: اگر هم میخواهی برگردی، صلاح اینست که صبح فردا حرکت کنید، چون این امکان هست که باران بند بیاید.
میدانستم، صبحها شدت جریان آب حتی در روز بارانی کمتر است ..."