داستان با این جملات آغاز میشود:
"قبل از ثبت رویدادهای عجیبی که در این کتاب شرح دادهام، احساس کردم باید به خانهای که چنین قتل هولناکی در آن رخ داده بود نگاهی بیاندازم. درنتیجه، یک روز بعدازظهر، اوایل بهار، عصا در دست راه افتادم تا در اطراف آن خانهی بدنام قدمی بزنم.
من در ماه مه سال گذشته، در اوج بمبارانها، به این روستای زراعی در استان اوکایاما منتقل شدم. و از آن روز، هرکسی که من را دیده دستکم یک بار دربارهی اتفاقی که بعضیها به آن "پرندهی قتل کوتو" میگویند و بعضیها "پروندهی قتل هونجین" در خانهی خانوادهی ایچییاناگی با من صحبت کرده است.
بهطورکلی، به محض اینکه مردم میشنوند که من نویسندهی داستانهای کارآگاهی هستم، احساس میکنند باید حتما دربارهی هر پروندهی قتلی که کوچکترین ارتباطی با آن دارند به من بگویند. به گمانم شایعات مربوط به شغل من به گوش روستاییها رسیده بود، به همین خاطر تکتکشان حداقل یک بار موضوع پروندهی قتل هونجین را پیش کشیدند. برای مردم این روستا قضیهای بهیادماندنیتر از این وجود نداشت، بااینحال بیشترشان بهطور کامل از هولناکی این جنایت اطلاع نداشتند ..."