داستان با این جملات آغاز میشود:
"مُرد. پس از نیم ساعت معطلی فهمید که دیگر هرگز دخترش را نخواهد دید. نیم ساعت پیش دخترک درحالیکه در اتاق پیرمرد را باز میکرد برگشت، برای آخرین بار نگاهی به او انداخت و سپس وارد اتاق شد. اما جوزفین، دختر کوچولوی دوازدهسالهی آن مرد، دیگر از آن اتاق بیرون نیامد، یقین پیدا کرد که دیگر هرگز چهرهی خندان دخترش، وقتی که او را بغل کرده و برای خواب به اتاقش میبرد را نخواهد دید. و دیگر هرگز آباژور اتاق دخترش را به محض اینکه او به خواب میرفت، خاموش نخواهد کرد، و دیگر هرگز نیمهشبها با صدای فریادهای دلخراش او از خواب نمیپرد.
یقینهای او به خشمی آنی و شدید تبدیل شدند.
خواست از جا بلند شود اما انگار پیکرش به صندلی پلاستیکی لق اتاق انتظار مطب چسیبده بود. اگر برمیخاست دچار حملهی عصبی میشد و از هوش میرفت، یا پایش پیچ میخورد و روی پارکت فرسودهی زمین اتاق انتظار - جایی میان آن خانم خانهدار روستایی و میز کوچکی که مجلههای قدیمی رویش بود، میافتاد. اما حملهی عصبی به سراغش نیامد و او همچنان به هوش ماند. اولویت با بیماران اورژانسی است ..."