داستان با این جملات آغاز میشود:
"ساعت کاری به پایانش نزدیک میشد که تاد هکت از خیابان روبهروی دفترش هیاهویی شنید. جیرجیر چرم و جرنگجرنگ آهن در هم میآمیختند و سُمکوبهی هزار اسب آن هر دو را در خود محو میکرد. تاد شتابان به سمت پنجره رفت.
سپاهی سواره و پیاده در حرکت بود، مثل جماعتی آشفته با صفوفی درهمشکسته، گویی گریزان از شکستی سهمگین. نیمتنهی نظامی سربازان سوارهنظام، کلاهخودهای سنگین نگهبانان و سوارهنظام سبکاسلحهی هانوفری با آن کلاههای چرمی تخت و پرهای مواج قرمزشان همگی با بینظمی درهم میلولیدند. پیادهنظام پشتسر سوارهنظام میآمد، دریای خروشانی از توبرههای جنبان، شمخالهای مورب، قطارهای ضربدری فشنگ و خشابهای رقصان. تاد پیادهنظام سرخپوش انگلستان را با آن سردوشیهای سفیدشان بازشناخت، نیز پیادهنظام سیاهپوش دوک برانشویک، نارنجکاندازهای فرانسوی با پاتابههای گندهی سفید و اسکاتلندیهایی که زانوان برهنهشان از زیر آن دامن شطرنجی پیدا بود ..."