فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"مادرم در خانهای در کرانهی رود دجله بزرگ شد، خانهای با شانزده اتاق و یک حیاط بزرگ که در روزگار خودش مجلل و باشکوه بود؛ خانهی پدربزرگم که قبل از تولد من از دنیا رفت. پس از مرگ پدربزرگم ارثیهای نصیب مادرم شد، سهمی از خانه و کارخانههایش، مقداری طلا و یک نام خانوادگی که هنوز هم اعتبار خود را حفظ کرده است. در میان میراث پدربزرگم، چیزی همیشه توجهام را جلب میکرد؛ یک سکهی طلا که هزاران سال پیش توسط خلفای عباسی که مرکز فرهنگی و سیاسی خلافت اسلامی را از دمشق به بغداد منتقل کرده بودند، ضرب شده بود. بغداد شهر بخشندهای برای مردمانی که قصد کاویدن و حفاری کردن آن را دارند، نیست اما یکی از دوستان پدربزرگ حین تخریب یک ساختمان قدیمی کیسهای از سکههای طلا پیدا کرد و سه سکه به پدربزرگ بخشید. او هم به هر کدام از سه دختر جوانش سکهای به یادگار داد. مادرم، جوانترین دختر پدربزرگ، یک قاب با زنجیری ظریف برای سکه طراحی کرد و آن را به گردنش آویخت. روی لبهی سکه یک فرورفتگی وجود داشت که هنوز هم خوب در خاطرم مانده چون همیشه مبهوت بودم که چه ضربهای با لبهی سکه این کار را کرده است ..."