داستان با این جملات آغاز میشود:
" "تمام لنجان زیر پامونه."
"بیخود که بهش نمیگفتن شاهنشین."
"باید میگفتن خاننشین."
"خان همون شاه بوده اینجا."
"من که دلم میخواد بگم پنجدری."
"پنجدری اتاقه. اینجا حکمِ تراس یا طارمی رو داره."
"به هرحال پنجدریه."
"اونطور که پدرم تعریف میکرد خانبابا از همین بالا به حرف رعیتهاش گوش میداده. از همین جا هم فرمان صادر میکرده."
"لابد از همین جا هم فلک کردن و شلاق خوردنشون رو تماشا میکرده."
"به حق چیزهای ندیده و نشنیده! مگه قراره موزهی عبرت راه بندازیم؟ توریست و مسافر میآد اینجا که خوش بگذرونه، نمیآد که درس عبرت بگیره!"
"تلهموشِ دویست سال پیشرو که میبینه، خب چوبوفلک هم ببینه. چه اشکالی داره."
"اشکالش اینه که آدم توی تلهموش نمیافته ولی ممکنه فلک بشه یا شده باشه. حالا خودش نه، پدرش، پدربزرگش. توریست میآد اینجا که این چیزها رو فراموش کنه، اون وقت عدل همینها رو بذاریم جلو چشمش." ..."