داستان با این جملات آغاز میشود:
"سپیدی چشمانش سرخی میزد. چند مویرگ پاره شده بود. قاب چشمانش از همیشه آشکارتر به نظر میرسید. با سرانگشت شست و اشاره بالای تیغه بینیاش را فشرد. لحظهای چشمانش را بست. گرمی اشک را بر گونهاش احساس کرد. اشک در لابهلای ریش سیاهش که گاه سایهای از سپیدی را میشد در آن دید گم شده بود. در کنار لبها، پشت شارب قطرات اشک جمع شده بود. با سر زبان طعم شور آن را چشید و گفت:
- حتما میشود؛ تاکید بر نمیشود، کار آدمهای ناتوان و منفیگراست، کسانی که انتظار دارند کارها خودبهخود سامان پذیرد. مدتی پیش به باغ پیرمرد عاشقی رفته بودم که بر یال کوه خانه ساخته بود. میلیونها سنگ را انگار از زمین به آسمان برده بود، شعارش این بود: "همیشه نمیشه میشه." حالا چرا شما نومیدید و میپندارید نمیشود بر زمین بهشت ساخت. من میتوانم. جامعهای آرمانی که مثل نگین در همه تاریخ بدرخشد. چرا به عنایت خداوند اعتماد ندارید؟ …"