داستان با این جملات آغاز میشود:
"مرد، برهنه بود و دو شقهاش کرده بودند.
نه اینکه او فقط چنین احساسی داشته باشد، بلکه این اتفاق واقعا افتاده بود، هماکنون و همینجا، روی کاشیهای کف زمین رختشویخانهی قدیمی زندان و در کنار یکی از ماشینهای لباس خشککن.
میلان صدای نعرههای خودش را میشنید. اگر در دهانش یک لنگه جوراب نچپانده بودند، صدای نعرههایش کل فضای زندان بیمارستان روانی را به لرزه درمیآورد که البته اهمیتی نداشت، زیرا این گروه برای گذراندن یک شب با او پول خوبی به زندانبانها پرداخته بودند.
آنها پنج نفر بودند. دو نفر شانههایش را محکم نگهداشته بودند، دو نفر هم پاهایش را، نفر پنجم که مردی صدوبیست کیلویی و قوی بود، در حال فشار دادن چیزی به برندگی سیمخاردار و به ضخامت مشت دستش به مقعد او بود.
ناگهان فشار از بین رفت، به قدری ناگهانی که میلان دچار گرفتگی عضلانی شد و همه بدنش به لرزه درآمد. اما درد همچنان باقی بود و حرارتی به داغی کورهی آجرپزی او را از درون میسوزاند. اما حداقل دستهایش دیگر آزاد شدند و او موفق شد به پشت برگردد ..."