فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"سیسالگی را که رد کردم، فهمیدم قرار نیست نویسنده بشوم. بله، زمانی دربارهی قهرمانیهای سگها قصههایی مینوشتم که دل و دینِ معلم کلاس ششم را میبردند اما حالا وسط نوشتن هرچیزی دلسرد میشدم و کار خراب میشد. بنابراین سراغ دومین گزینهی مطلوب رفتم و تصمیم گرفتم شغلی مربوط به نویسندگی پیدا کنم. برای ویراستاری در سانفرانسیسکوفوکس، مجلهی محلی شهر سانفرانسیسکو، به مصاحبه دعوت شدم و پیش سرویراستارش قسم خوردم که نویسنده نیستم و سعادتم در گروی این است که مراقب باشم املای اسم نیتن کاتزمن را درست بنویسیم.
استخدامم کردند. از شادی اینکه در مجلهای واقعی مشغول کارم در پوستم نمیگنجیدم. نمونهخوانی میکردم، درستی محتوای مطالب را بررسی میکردم و پیشنویسهای علامتگذاری شده را به حروفچین میدادم. برای نوشتن شرح عکسها جوری عرق میریختم که انگار با رمان جنگ و صلح سروکار دارم. و تیترهایی مثل "نوشیدنیهای قابل با قیمتهای ناقابل" مینوشتم (که البته کسی زیر بار چاپش نمیرفت. بزدلها!) ..."