داستان "کفترباز" نوشته صادق چوبک با این جملات آغاز میشود:
"قهوهخانه "تل عاشقان" زیر چنارهای تناور سنگین سایه، و دود کباب و چپق و تریاک و غلیان و زمزمه برهمخوردن استکان و نعلبکی و فریادهای پرجنبوجوش "تریاکی!" "کبابی!" "قهوهچی!"، ظهر پرمشتری و بیا و برویی را میگذراند. چتر برگهای پرگشت چنارهای کهن، نور سکههایی را که خورشید بر زمین انداخته بود بلعیده بودند و سایه فلفل نمکی مرطوب و خنکی کنار جویها و تو بنگاهها و خرندهای باغ قهوهخانه خوابیده بود. داشها و لوطیها و داییهای محلات در شازده و لب آب و دروازه سعدی و شاهداعیالله، گله به گله رو گلیمها و حصیرها لم داده بودند و برای خودشان میگفتند و میخندیدند و میخوردند و دود میکشیدند. دایی شکری هم با چند تا از دوستان شاطر و خمیرگیرش رو حصیری کنار جوی آب روان نشسته بودند و چای میخوردند و با هم حرف میزدند. دایی شکری از آن نقشبازان ماهری بود که در شهر شیراز تا نداشت ..."