فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"یک هفته مانده به اربعین سال 1395، وقتی دو سه ماه بود فشارها به تیم جدید مدیریت شهری جواب داده بود و از مقام منیع معاونت فرهنگی شهرداری برکنار و در کسوت معاونِ معاونت خدمات شهری، اتاقی به من داده بودند در طبقه دوم ساختمان معاونت خدمات شهری با یک میزتحریر و یک دست صندلی و میز عسلی جلویش و کارم عبارت بود از اینکه آمار روزانه ماشینآلات و کارگرهای سپور را ببینم و زیرش دستور "بایگانی شود در سوابق" بنویسم و در باقی هشت ساعت کاری، بخزم توی لپتاپم و جزوه تدریس آن ترمم را پاورپوینت کنم و کتابهای عقبافتاده و در صفِ نخواندههایم را بخوانم و یادداشتهایم را مرتب کنم، سرظهری که داشتم میرفتم دانشگاه، تلفنم زنگ خورد و از دفتر آقای شهردار احضارم کردند که به حضور برسم. گفتم: "الان دم در دانشگاهم و پنج دقیقه دیگر کلاسم شروع میشود. خدا بخواهد، دو ساعت دیگر در خدمتم. سلام به شهردار برسانید و بگویید تا آخر وقت اداری امروز میرسم خدمتشان."
از قضا بچهها آن روز سر کلاس نیامدند و اصولا در دانشگاه تا ترم به نیمه نرسد و فصل میانترم نیاید، دانشجوها خیلی کلاسهای حضوری را جدی نمیگیرند و علیالاجبار رفتم اتاق اساتید و چند دقیقهای این پا و آن پا کردم، بلکه سروکله یکی دوتایشان پیدا شود و وقتی دیدم قرارشان به نیامدن است، ماژیک را گذاشتم در جاماژیکی و بهسمت شهرداری راه افتادم ..."