داستان با این جملات آغاز میشود:
"برگرفته از دفترچه خاطرات دکتر لستر شیهان
سوم ماه می، 1993
از واپسین باری که جزیره را دیدم سالها میگذرد. بارِ آخر از روی عرشهی قایق یکی از دوستانم بود. در فاصلهی نزدیکی از بندر بوستون گشت میزدیم و من توانستم جزیره را در دوردست ببینم، در پوششی از مهِ تابستانی، کنار خط ساحلی، همچون لکهای از رنگ که با سهلانگاری در گوشهای از آسمان جا خوش کرده باشد.
بیشتر از بیست سال است که قدم به درون جزیره نگذاشتهام، ولی امیلی (گاهی بهشوخی و گاهی جدی) میگوید چندان هم مطمئن نیست که من اصلا جزیره را ترک کرده باشم. یکبار هم گفت زمان برای من چیزی جز چند نشان لای کتاب نیست که برای جلو و عقب رفتن در لابهلای متنِ زندگیام به کار میبرم، برای بازگشتِ دوباره و دوباره به رویدادهایی که مرا در چشم همکاران و همقطاران زیرکترم به نمونهای قابل استناد از یک مالیخولیایی تمامعیار تبدیل کرده است ..."