داستان با این جملات آغاز میشود:
"امروز صبح رینو تلفن کرد. فکر کردم دوباره پول میخواهد و آماده بودم تا به او جواب رد بدهم. اما دلیل زنگ زدنش چیزی دیگر بود: مادرش رفته بود.
"از کی؟"
"از دو هفته پیش."
"آنوقت حالا داری به من زنگ میزنی؟"
لحن صدایم میبایست تند بوده باشد. عصبانی یا آزرده نبودم اما لحنم کمی گزنده بود. با دستپاچگی و آشفتگی، نیمی به لهجه محلی و نیمی ایتالیایی سعی کرد توضیح بدهد. گفت مطمئن بوده که مادرش طبق معمول، مشغول گشتوگذار در اطراف ناپل است.
p>
"حتی شبها؟"
"میدانی که چه جور آدمی است."
"میدانم. اما دو هفته غیبت آیا به نظرت طبیعی است؟"
"آره، مدتهاست ندیدهایش، النا. او بدتر شده، خواب ندارد، میآید، میرود، هرکار دلش میخواهد میکند."
به هرحال، عاقبت نگران شده بود. از همه پرسوجو کرده بود. به بیمارستانها سرزده بود. حتی به سراغ پلیس هم رفته بود. اما خبری بهدست نیاورده بود. مادرش هیچجا نبود. چه پسر خوبی؛ مرد گنده چهلسالهای که در زندگیاش هیچوقت کار نکرده بود، مگر دوره کوتاهی که آنهم عبارت بود از کلاهبرداری و ولخرجی، میتوانستم تصور کنم به چه دقتی جستوجو کرده بود. رویهمرفته آدم بیفکری بود، و در قلبش تنها جای خودش بود ..."