فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"داستان بتا داستان یک برههی بیست ساله از زندگی من است. داستان زندگی یک من، از میان همان سه چهار نفری که در این کالبد مسالمت آمیز با هم زندگی میکنند. شاید اگر میتوانستم شرح روایت را بر اساس زمان میگفتم آسانتر بود. اما نه دلم رضا داد و نه ممکن بود. واقعیت این است که این سالها یادم رفته که چطور میشود کاری را بدون ملاحظهی بقیه و فکرهای مریض و منافع شرکتی انجام داد. به این داستان که رسیدم، دلم نیامد ملاحظهکاری داستان را شهید کند و هر صفحه را که نوشتم تکرار کردم:
رند عالم سوز را با مصلحتبینی چه کار
کار ملک است آنچه تدبیر و تامل بایدش
شروع بتا هم مثل همهی بخشهای دیگرش، عجیب بود.
صبح یک روز سرد سال 1381 در اتاق مدیریت سولهای در کوچه بابک شهرک اکباتان، زنی 29 ساله که از مدیریت شرکتی چیزی نمیدانست، به دلیل مهاجرت مدیر قبلی، مدیرعامل شد و پشت یکی از میزهای تنها اتاق اداری ساختمان نشست. اگرچه از شرکتداری هیچ نمیدانست، اما سیناژنِ ما هم آنقدر کوچک بود که تمامی دوستانش گفتند دیوانه است که مدیریت تضمین کیفیت انستیتو پاستور را رها میکند و میرود به یک شرکت کوچک کیتسازی؟!!! بله آن روزها سیناژنِ ما حتی در میان کیتسازها هم کوچک بود ..."