داستان با این جملات آغاز میشود:
"روح بشر، بهشدت اعجاببرانگیز است. قویترین بخش از وجود ماست که زیرِ بار انواع فشارهای گوناگون له شده، اما به ندرت درهم میشکند. در بدن نحیف و لغزشپذیر ما اسیر گشته، اما آزاد و رهاست. در یک بعدازظهر گرم و خجستهی بهاری در این افکار و اندیشهها غوطهور بودم و بههمراه برادرم در خیابان زمنهوف در گتوی ورشو به سمت یک فروشنده دورهگرد قدم میزدیم.
برادرم به لابهلای جمعیت در پیادهرو اشارهای کرد و گفت: "یکی از اون دستفروشا اون جاست." من سری جنباندم، اما پاسخی به او ندادم. داویدک، در طول روز گاهی نیاز داشت که با من حرف بزند، اما فقط همین، انتظار پاسخی از من نداشت که جای بسی خوشحالی بود، چون حتی پس از ماهها تکرار این رفتار از سوی او، من همچنان چیزی نداشتم که به او بگویم ..."