داستان با این جملات آغاز میشود:
"حسابدار کشتی همچنان که آخرین کارت سوار شدن به کشتی را در دست داشت، به تماشای مسافرینی پرداخت که از اسکلهی خیس خاکستری در بیابانی از ریلها و علایم و از کنار کامیونهای از کار افتادهی لکنته و بدون استفاده میگذشتند. آنها با یقههایی بالازده و شانههایی خمیده رد میشدند. چراغهای روشن روی میزها توی واگنهای دراز در میان باران همانند تسبیحی از دانههای آبیرنگ به چشم میآمد. یک جرثقیل غولپیکر نزدیک شد و پایین آمد، صدای چرخهای آن لحظهیی چند صداهای آب را تحتتاثیر قرار داد، صدای آبی که از آسمان بالای سر میبارید، صدای آبی که بدنهی کشتی را میشست و صدای آبی که به کنار اسکله میخورد. ساعت چهارونیم بعدازظهر بود.
حسابدار در حالیکه میکوشید وضعیت چند ساعت پیش، عرشهی خیس، بوی بخار و روغن و بوی ماهی زندهیی را که از بار به مشامش میرسید و صدای خشخش ابریشم سیاه لباس مستخدمه را در حال حمل لگنهای فلزی از مغزش دور کند، با صدای بلند گفت: یک روز بهاری، خدای من! ..."