فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"دههی اول قرن بیستم زمان خوبی برای سیاه و فقیر و زن زاده شدن نبود، آن هم در سنلوییسِ میسوری، اما ویویان بکستر، سیاه و فقیر، در خانوادهای سیاه و فقیر به دنیا آمد. البته بزرگتر که شد او را زیبا میخواندند. در بزرگسالی بهخاطر رنگ پوستش او را بهعنوان زن پوست کرهای با موهای فر خیلی پرپشت میشناختند.
پدرش که اهل ترینیداد بود و لهجهی کارائیبی غلیظی داشت، در تامپای فلوریدا از قایق موزبریاش پرید توی آب و تا آخر عمر توانست از دست نمایندههای اداره مهاجرت فرار کند. اغلب با غرور و افتخار و بلندبلند خودش را شهروند آمریکا مینامید. اما هیچکس برایش توضیح نداد این که فقط بخواهی شهروند آمریکا باشی به این معنی نیست که شهروند آمریکا هستی.
برخلاف پدرش که پوست تیرهی شکلاتیرنگ داشت، پوست مادرش آنقدر روشن بود که به سفیدی میزد. به او "اوکتورون" میگفتند، یعنی کسی که یکهشتم خونش از سیاهپوستان است. موهایش بلند و صاف بود. سر میز صبحانه اغلب موهای بافتهاش را مثل طناب میچرخاند و آخر سر رویش مینشست تا بچههایش را سرگرم کند ..."