داستان با این جملات آغاز میشود:
"سیاهی غالب و آسمان تاریک است؛ تاریکِ تاریک. ماه گاهی هست و گاهی نیست. گلهگله ابرهایی در آسمان به شکل لکههایی سیاه دیده میشوند. باد که میوزد درختچههای لختوعور بالای سنگقبرها جان میگیرند و سایههایشان روی دیوار امامزاده تکان میخورد. سایهها کج و راست میشوند. گاهی همراستا با قبرها و رو به قبله، گاهی هم نافرمان و رو به شرک و پشت به خانه خدا، برای سیاهی سر تعظیم پایین میآورند.
امامزاده، وسط محوطه قبرستان است: دقیقا روبروی در ورودی قبرستان؛ قرنهاست که به شکل بنایی هشتوجهی با آجرهای قدیمی ساخته شده است و با فاصلهای مشخص، سنگقبرها دورش بدون هیچ نظم و ترتیبی رو به قبله قرار گرفتهاند. هیچکس تاریخچه دقیق امامزاده را نمیداند.
سوز سردی میآید. صدای زوزه باد و رقص سایهها، ترس بر تنم میاندازد. همهجا تاریک است. لابلای قبرها چند تیر برق دیده میشود که قبلترها هیچکدام نبودند. زور تیر برقها، با فاصله زیاد از هم و با لامپهای کمسو، به تاریکی قبرستان نمیرسد ..."