داستان با این جملات آغاز میشود:
"فنجان خالی قهوه را گذاشت روی میز وسط اتاق و پشتش را چسباند به پشتی مبل و در حالیکه صورتش مثل لبو سرخ شده بود زمزمهکنان جوری که من نفهمم گفت "نه، نه. خیلی تاریکه. تا حالا اینقدر سیاهی و تاریکی ندیدهام". خواهرم با چشمان از حدقه درآمده از جاش بلند شد و رفت طرفش و شانههاش را گرفت و شروع کرد به مالیدن و رو کرد به من و گفت "یک لیوان آب بیار". آب را که خورد، یک کم حالش جا آمد. روسریش را که افتاده بود روی شانههاش، برداشت و گذاشت روی دسته مبل و به اعصابش مسلط شد. خواهرم طوری که مثلا من متوجه نشوم، روبرویش نشست و پچپچ کرد که یعنی "اینها را نگویید بچه میترسد". اما من نترسیده بودم. اتفاقا خوشم هم آمده بود. زنِ فالگیر خودش را جمعوجور کرد و عذر خواست و از جایش بلند شد و موهای کوتاه جوگندمی و آشفته را با دست مرتب کرد و رفت طرف آشپزخانه که برایمان چای بیاورد ... هیکل چاقالویش را در لباس گشادی مثل شولای کولیها پنهان کرده بود. فضای خانه پر بود از بوی شمع. هرجا نگاه میکردی، شمعی روشن بود. خواهرم گفت برای حس گرفتن این کار را میکند. حالم داشت به هم میخورد از بوی شمع ..."