فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"چه بیرنگورو، چه غلیظ، چه به هر چهره و با هر آرایشی، خودنوشتِ حیات خویش نوعی خودخواهی نیست؟ به خلایق چه ربطی دارد که تو کیستی، چه کس بودهای، و چه میکنی. اصلا اگر هستی که شعرت هست. اگر نتوانی در شعر همهی ناگفتههایت را به یاد آوری، دیگر به چه دردِ این درد میخوری؟ یا اگر در مقامی ایستادهای که میتوان منتظر حدیثِدیگران از خویش بود، دیگر چه حرصی به حدیث نفس؟ و پندارها و پرسشهای دیگری که رو به همین دایرهی مکرر دلالت میشوند.
بارها به این سالها، سوالها داشتهام از سرشت و سرنوشت و زندگی خویش، و دورادور گفتهام نمیشود همهچیز را در شعر نوشت. اصلا شعر جای هر چیزی نیست. و آیا درست است بینگاه کردن در آینه، خود را از دنیا و دنیا را از خود گرفت؟ اندکی ابلهانه است از خود بپرسم تو مگر کیستی که این خودنوشت خصوصی را بر بام عام بیاوری به دیدار؟ میبینم جواب دارد، جوابِ درست دارد این ادعا ..."