کتاب با این جملات آغاز میشود:
"یکی از آن نیمروزهای ظاهرا تکراری، احتمالا ملالآورتر از باقی روزها. اما نه. نه آنچنان تکراری، نه خیلی ملالآور. توفانی در راه است. توفانی بزرگ. خیلی بزرگ.
زمانش در ذهنت مانده. ساعت و دقیقهاش، همهی جزئیاتش. ساعت 10:28، سهشنبه 6 شهریور 1397، در طبقهی زیرین بیمارستان بانک ملی، بخش بیماران ریوی. سالنی فرورفته در سکوت. بیمارانی منتظر و آرام. ماتمکدهای نزدیک مراکز پولی ایران در خیابان فردوسی. کنار بانکهای ملی و مرکزی و صرافیها و سفارتخانهها. با اینهمه بیاعتنا به پول. با مرکزیت جسمهای آسیبدیده.
هرچه چشمان اهالی پول از شوق داشتهها برق میزند، چشمان بیماران روی سکوهای فلزی راهراه بیفروغ است. اینها میهمانان بیدردسری شدهاند، دیگر صدایشان را بالا نمیبرند، نه ظرفی را چرک کردهاند و نه با سخنی دلی را آزردهاند. اکثرشان قانعاند به خاموشی و التماس، مثل الانشان، مثل همین جا. سکوت. سکوت ..."