داستان با این جملات آغاز میشود:
"نور آفتاب اصلا درون این مغازهی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجرهی مغازه سمت چپِ درِ ورودی با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیرهی در آویزان بود.
نور لامپهای مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
"آه! داره میخنده."
مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته و حسابهایش را بررسی میکرد، با اعتراض گفت: "پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمیآره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟"
بعد دوباره سر حسابوکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکهی بچه میچرخید. قدمهای ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه میداد. چشمانش آبمروارید داشت، ولی آن چشمهای تیره و غمگین و مردهوار بهآنچه دیده بود یقین داشتند ..."