داستان با این جملات آغاز میشود:
"ساعت نوزده به وقت محلی قدم به سکوی پرتاب گذاشتم. کسانی که اطراف دالان بودند کنار ایستادند و اجازه دادند رد شوم. پایین رفتم و وارد کپسول شدم.
در کابین باریک خلبان حتی برای تکان خوردن هم جا نبود. لوله را به شکاف لباس فضانوردیام وصل کردم و لباس به سرعت باد شد. از این به بعد دیگر نمیتوانستم کوچکترین تکانی بخورم. پیچیده در لباس پر از هوایم و در اسارت بدنهی آهنی ایستاده بودم، شاید هم معلق مانده بودم.
بالای سر را نگاه کردم؛ آن سوی شیشهی پنجره دیوارهای صاف و جلاخورده میدیدم و بالای آن سر مو دارد را که روی بدنه خم شده بود. ناپدید شد و من ناگهان در تاریکی فرورفتم: کلاهک محافظ سر جایش گذاشته شده بود. هشت بار صدای موتورهای الکتریکی را که پیچها را میچرخاندند و سپس صدای هیس ضربهگیرها را شنیدم. وقتی چشمهایم به تاریکی عادت کرد دایرهی درخشان صفحه شمار را دیدم.
صدایی در گوشیهایم پخش شد: "کلوین آمادهای؟" ...