داستان با این جملات آغاز میشود:
"روزی زیبا بود.
تمام روزها زیبا بودند. هفت روزی از آغاز دنیا میگذشت و باران هنوز اختراع نشده بود. اما ابرهای سیاه در شرق بهشت به چشم میخوردند و اولین توفان در راه بود. قرار بود توفانی شدید باشد.
فرشتهی دروازهی شرقی بالهایش را بالای سرش گرفت تا از خود در برابر اولین قطران باران محافظت کند.
او مودبانه گفت: "ببخشید. داشتی چی میگفتی؟"
مار گفت: "اون نقشه بیفایده بود."
فرشته که نامش آزیرافیل بود، گفت: "اوه، بله."
مار گفت: "راستش رو بخوای فکر کنم دیگه زیادهروی بود. منظورم اینه که خب اولین گناهشون بود. نمیفهمم چرا دونستن تفاوت خیر و شر اینقدر بده."
آزیرافیل با نگرانی گفت: "باید هم بد باشه، وگرنه پای تو در میون نبود."
مار که اسمش کرولی بود و قصد داشت آن را تغییر دهد، گفت: "اونا بهم گفتن برو اونجا و یکم مشکل درست کن."
آزیرافیل گفت: "آره، اما تو یه شیطانی. فکر نکنم بتونی خوب باشی. بدی تو ذاتته. میدونی که من باهات مشکل شخصی ندارم."
کرولی گفت: "باید قبول کنی که تقصیر خودشونه. منظورم همون درختیه که زیرش با حروف درشت نوشتن "دست نزنید." چرا اون درخت رو روی یه کوه بلند یا یه جای دور نذاشتن؟ اینطوری با خودت فکر میکنی، خب واقعا قصدش چیه." ..."