اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"ما میلیونها نفر بودیم. با سرهای بزرگ. بدون گوش و چشم. نه دماغ داشتیم و نه دهان. ولی دمهایی داشتیم بسیار بلند که بیش از حد میجنبید و ما را به سمت خودش میکشید. گوی بزرگی نمایان شد. آنها که زودتر رسیده بودند روی سر هم به او چسبیده بودند. من عقب بودم. از لابهلای همه مرا بهسمت خودش کشید و انگار روزنهای برای من باز کرد و بقیه را پس زد. مرا به داخل کشید و تازه فهمیدم همه میخواستند به اینجا بیایند. گرم بود، نرم بود، به آرامش رسیدم و دیگر دمم نمیجنبید. هیچ عجلهای نبود. سرم کمکم گوش پیدا کرد. چشم پیدا کرد. دم جنبانم کمکم به دست و پا تبدیل شد. بزرگ و بزرگتر شدم. پرزور. دستهایم انگشت پیدا کرد و توانستم آنها را در دهانم بکنم. توانستم پاهایم را تکان بدهم. صدای تاپتاپی که مدام میآمد و به من آرامش میداد، دو تا شد. انگار تاپتاپ دوم در تن خودم بود. کمکم صداهایی از دور میشنیدم. دلنشین و مهربان بود. ولی معنا نداشت. همهچیز خوب بود: فقط آرامش ..."