داستان با این جملات آغاز میشود:
"مریم همین که از سلول ششمتری شبیهسازش بیرون آمد، چند مرتبه با خودش تکرار کرد: "خدایا باورم نمیشه. وای خدا ... باورم نمیشه." و این جمله چندین و چند مرتبه دیگر از ذهناش گذشت. او چیزی را که تجربه کرده بود باور نمیکرد. او به این فکر میکرد که باید فرقی میان واقعیت و واقعیتی که شبیهسازی شده است، وجود داشته باشد. او فراموش کرده بود که تمام سفرش شبیهسازی شده است و او در تمام مدت این سفر در یک اتاق شش متری بوده است. او با خودش فکر میکرد: "بوی خاک نمخورده هنوز توی دماغمه، میتونستم دستم رو روی آجرها بکشم و زبری روی آجر و فرورفتگی درز بندکشی بین آجرها رو روی پوست انگشتم حس کنم. هرکدوم از آدمهایی که اونجا بودن یه بویی داشتن. من میتونستم عطری رو که تکتک اونها به بدنشون زدن، حس کنم. حتی میفهمیدم کدوماشون به خودشون عطر نزدن. نسیمی که به صورتم میخورد، واقعیتر از واقعی بود. آفتابی که روی پوستم میتابید، لپهام رو گل انداخته بود."
شور و شعفی که این سفر شبیهسازی شده در او ایجاد کرده بود، باعث شد که بدون لحظهای تردید، قرارداد همکاری با شرکت لوگان را امضا کند و او از همین حالا راهنمای یکی از تورهای گردشگری شبیهسازیشده لوگان شده بود ..."