داستان با این جملات آغاز میشود:
" "دو به علاوهی دو؟"
این سوال یک چیزی دارد که اعصابم را به هم میریزد. خستهام. دوباره خوابم میبَرَد.
چند دقیقه میگذرد، بعد دوباره همان سوال مزخرف را میشنوم.
"دو به علاوهی دو؟"
صدای نرم و زنانهای که این سوال را میپرسد یک ذره هم عاطفه و احساس ندارد؛ تلفظش هم عینا همان تلفظ دفعه قبل است. صدای کامپیوتری است. کامپیوتر دارد به پر و پایم میپیچد. اعصابم از قبل هم بیشتر به هم میریزد.
میگویم: "ووومنکن." جا میخورم. میخواستم بگویم "ولم کن" که به نظرم جوابی کاملا معقول بود به آن سوال مزخرف؛ اما صدایم درنمیآید و نمیتوانم حرف بزنم.
کامپیوتر میگوید: "جواب صحیح نیست. دو بهعلاوهی دو؟"
وقتش شده آزمایش کنم. سعی میکنم کسی را صدا کنم.
میگویم: "اَنااا ..." چرا یک آهای خشک و خالی نمیتوانم بگویم؟ ..."