روایت اول کتاب با عنوان "زبانبسته" با این جملات آغاز میشود:
"درِ حیاط باز بود. سه روز آخر دههی اول، درِ بیشتر خانههای محل باز است. مثل یک جور رسم. از این رسمها که کسی کاری به کارش ندارد و خودش نرمنرم میآید جا خوش میکند وسط زندگی. این هم یک جورش است. انگار که خانهها آغوش گشوده باشند برای هم، برای همه؛ که هرکس سرش را بگذارد درگاهِ شانهی آن یکی و از خود عاشورا تا همین دیروز، غم به غم و مصیبت به مصیبت گریه کند. یکی میگفت اینجا، توی این محل، کسی چیزی ندارد که دزد بزند و برای همین درها باز است. نداری همین طوری است. داراها هر کاری بکنند هزار فلسفه دارد و فلسفهاش را توی کتابها مینویسند. ندارها اما همه چیزشان به حساب نداری است. نمیدانم، به هر حال در خانهها باز است. همهشان نه، بیشترشان ..."