فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"مامور فرودگاه فرانکفورت روی پاسپورتمان مهر میکوبد. از در فرودگاه بیرون میآییم. تاکسی میگیریم و میرویم طرف شعبه بانک ملی ایران. جو بانک ایرانی است. حاجآقا تهرانی مادرخرج است. چکها را میدهد و پول را به فرانک چنج میکند. حالا دیگر دستمان پر پول است. از بانک بیرون میآییم.
حسین هنوز نرسیده. منتظرش میمانیم. کنار یک باجه روزنامهفروشی میایستم و به روزنامهها نگاهی میاندازم. صفحه اول همه روزنامهها عکس سقوط هواپیماها و هلیکوپترهای آمریکایی در صحرای طبس است. یک روزنامه را برمیدارم و ورق میزنم. از زبان چند زن و مردی که آنجا ایستادهاند، کلمه "ایران" را میشنوم. درباره وقایع ایران صحبت میکنند. به سرووضعم نگاه میکنند و متوجه میشوند شرقی هستم به عکس جنازه سوخته آمریکاییها اشاره میکنند و به من حرفهایی میزنند. از لحنشان معلوم است که دارند به من و جمهوری اسلامی دریوری میگویند. ایران دیپلماتهای آمریکایی را گروگان گرفته، همه دنیا چشمش به ایران است و ایران و آمریکا در بحبوحه گروگانگیریاند ..."