داستان کفتارها با این جملات آغاز میشود:
"از اعماق متروی تجریش تا سر باغفردوس خودش سفری بود؛ اینکه با آن جعبه قناس سنتور از میان جمعیت راه باز کند و آدمهایی که جعبه میخورد به پروپایشان، هی چپچپ نگاهش کنند یا تشر بزنند. یک ساعتی توی راه بود. حالا دیگر آفتاب داشت بساطش را جمع میکرد کمکم. وقتی داشت راه میافتاد، مادر مثل هر غروب نشسته بود روی سکوی دم در. سیگارش را دیر به دیر پک میزد و خلوتی کوچه را میپایید انگار. کیا ساز به دست از کنارش رد شد و سرسری گفت: "مادر من دارم میرم."
مادر سیگار نصفه را انداخت توی جوی باریک وسط کوچه و نگاهش کرد.
"باز این مزقونت رو برداشتی زدی به جاده؟"
"برم دوزار کاسبی کنم دیگه."
"اذون مغرب رو گفتهن. الان وقت کاسبیه؟"
"ما هر شب باید این قصه رو داشته باشیم؟ فکر کردهی همهجا عین اینجاست که ملت سر شب عین مرغ برن جا؟ اون بالاها تازه اول عشق و دوردور و خیابونگردیشونه. تو کل زندگیت شده کوچهی دلبخواه. برو همین سر مختاری، ببین چه خبره مادر من." ..."