داستان با این جملات آغاز میشود:
"شادترین لحظه زندگیام بود. میدانستم اگر از قبل این را میدانستم برای نجات این شادمانی هر کاری میکردم. ممکن بود همه چیز تغییر کند؟ بله، اگر میدانستم این لحظه، شادترین لحظه زندگیام خواهد بود، هیچوقت آن را از دست نمیدادم. با آرامشی عمیق تمام وجودم از آن حس طلایی پر شد. شادمانیای که شاید چند ثانیه طول کشید اما برای من به اندازه ساعتها و یا سالها گذشت. روز دوشنبه 26 می 1975 بود. چند لحظه مانده به ساعت سه انگار از گناه و جزا و پشیمانی نجات پیدا کردیم.
افسون را آرام در آغوش گرفتم. شاد بودم. آنقدر غرق در عشق بودم که اصلا به شکل این گوشواره توجه نکرده بودم. آن بیرون هوا بسیار مطبوع بود. زیبایی روزهای بهار استانبول را داشت. مردم استانبول هنوز لباسهای زمستانی میپوشیدند. با این که زمستان شده بود اما داخل مغازهها و ساختمانها هنوز سرد بود ..."