فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"در بعدازظهر یکی از روزهای پائیز 1952، دیمیتری بیلیایف سی و پنج ساله، با کت و شلوار تیره و کراوات مخصوص خود، سوار قطار شب مسکو به تالین، پایتخت استونی در ساحل دریای بالتیک، شد. جایی آن سوی آبهای فنلاند، اما در آن زمان فرسنگها دورتر، تالین در پشت پرده آهنینی که پس از جنگ جهانی دوم اروپای شرقی را از اروپای غربی جدا کرد مخفی شده بود. بیلیایف در راه با همکار مورد وثوقش، نینا سوروکینا صحبت میکرد. نینا سرپرست پرورشدهندگان یکی از بسیار مزارع روباهی بود که با بیلیایف به منظور توسعه روشهای جفتگیری همکاری میکردند. بیلیایف که ژنتیکدانی آموزش دیده بود، دانشمند اصلی در آزمایشی دولتی - آزمایشگاه مرکزی پرورش حیوانات به منظور تولید خز - در مسکو بود. وظیفه او یاری پرورشدهندگان در بسیاری از مزارع تجاری روباه و مینک بود که دولت با هدف تولید خزهای هرچه زیباتر و تجملیتر، آنجا را اداره میکرد ..."