داستان با این جملات آغاز میشود:
"هشت روز پیش زندگیام پر از فرازونشیب بود. گاهی خوب پیش میرفت، گاهی نه. بیشترش عادی و یکنواخت گذشت. مدتهای مدیدی بدون هیچ اتفاق خاصی سپری میشد، گهگاه هم اتفاقات پیدرپی رخ میداد. مثل خود ارتش. و اینطور بود که پیدایم کردند. میتوانی ارتش را ترک کنی، ولی ارتش تو را ترک نمیکند. نه همیشه. نه کاملا.
دو روز بعد از اینکه یک نفر به سمت رئیسجمهور فرانسه شلیک کرد شروع به جستجو کردند. من خبرش را توی روزنامه دیدم. سوءقصدی از فاصلهی زیاد با تفنگ دوربیندار. در پاریس. ربطی به من نداشت. من ده هزار کیلومتر دورتر از آنجا، در کالیفرنیا با دختری بودم که توی اتوبوس باهاش آشنا شده بودم. آن دختر میخواست بازیگر شود. من نمیخواستم بازیگر شوم. بنابراین بعد از چهلوهشت ساعت ماندن در لسآنجلس او به راه خودش رفت و من هم به راه خودم رفتم. دوباره سوار اتوبوس شدم و به سنفرانسیسکو رفتم و دو روز ماندم، و بعد به پورتلند اورگان رفتم و سه روز دیگر آنجا ماندم، بعد راهم را تا سیاتل ادامه دادم. آنجا به فورت لوییس نزدیک شده بودم، جایی که دو زن یونیفرمبهتن از اتوبوس پیاده شدند. یک نسخه از روزنامهی آرمی تایمز دیروز را همانجا روی صندلی داخل راهرو جا گذاشتند ..."