داستان "شرور کالیستویی" با این جملات آغاز میشود:
" "لعنت بر برجیس."
امبروز وایتفیلد با غرشی خبیثانه این را گفت و من به نشانه موافقت سرم را تکان دادم و گفتم: "من پونزده سال توی سیستم قمری برجیس بودم و اون دو تا واژه رو شاید یه میلیون بار شنیده باشم. احتمالا اصیلترین نفرین توی کل منظومه شمسیه!"
تازه نگاههایمان را از واپایشهای فضاپیمای دیدبانی سِرس برداشته بودیم و درحالیکه پاهایمان روی زمین کشیده میشد، دو طبقه پایینتر به سمت اتاقهایمان میرفتیم.
وایتفیلد با ترشرویی گفت: "هرچی به برجیس لعنت بفرستم باز هم کمه! اون برای منظومهی شمسی بیش از حد گندهس. اون بیرون پشت سر ما وایستاده و هی میکِشه و میکشه و میکشه! مدام باید موتورهای اتمیمون رو روشن نگه داریم. هر دقیقه باید کاملا مواظب حرکتمون باشیم. نه استراحتی، نه راحتی، نه چیزی! هیچ کار دیگهای به جز این کار کثیف نداریم که انجام بدیم."
قطرههای ریز عرق روی پیشانیاش میدرخشیدند و او با پشت دستش آنها را پاک کرد. مرد جوانی بود. حتی سی سالش هم نمیشد و میتوانستم در چشمانش ببینم که عصبی شده و حتی کمی هم ترسیده است ..."