داستان "گربهی سیاه" با این جملات آغاز میشود:
"داستان بس جنونآمیز و بس زشتی را که میخواهم بنویسم، نه انتظار دارم و نه میخواهم باور کنید. چرا باید چنین توقعی داشته باشم؟ آخر حواس خود من هم از باور کردنش سر باز میزنند. با این حال دیوانه نیستم، و مطمئنم که خواب هم نمیبینم. اما فردا خواهم مرد و امروز میخواهم روحم را سبکبار کنم. قصد دارم پارهای از وقایع خانهام را آشکارا، خلاصهوار و بدون دخل و تصرف برای جهانیان بازگو کنم. عواقب این رخدادها مرا به وحشت انداخته، زجر داده و نیست و نابودم کرده است. با این همه، سعی در توضیح دادنشان ندارم. برای من چیزی جز وحشت در بر نداشتهاند، شاید برای خیلیها عجیب بهنظر بیاید نه وحشتناک. شاید در آینده کسی پیدا شود که توهمات مرا معمولی قلمداد کند - فردی با ذهنیتی آرامتر، منطقیتر، و بسیار مسلطتر از من ..."