داستان "نجیب" با این جملات آغاز میشود:
"از دور دو مامور نجات غریق، با لباسهای سرخشان، در طول ساحل میآمدند. لابد گشت میزدند تا آدمی را که غرق شده بود پیدا کنند. شاید همانهایی بودند که یک روز پدرم را پیدا کردند. دریا همیشه خیلی زود از چیزهایی که صاحبشان مشخص نیست خسته میشود و آنها را به ساحل پس میدهد. چشمم به تابلوی راهنمایی افتاد که کمی دورتر از ساحل، کنار پلههای پلاژ، نوشتههایش برق میزد. رویش نوشته شده بود: "داخل شهر" و "ساحل"، با فلشهایی در جهت عکس هم، بالای هرکدامشان. اسبم وسط ساحل روی ماسهها بیحرکت دراز کشیده بود. سوز سردی میآمد و آسمان گرفته بود. چند نفر از محلیها بالای سرش ایستاده بودند که هیچ کدامشان را نمیشناختم. از گوشهی دهان اسب خون میآمد و از زیر پوزهاش رد میشد و میرفت زیر سرش. باران ریزی میبارید و مه پایین آمده بود. یکی از محلیها گفت: "میزنن میرن." ..."