داستان با این جملات آغاز میشود:
"صبحانه / که بیشتر به بازیگوشی برگزار میکنیم / ور دل هم و پا به پای هم، ضمنا جدا از هم و هاج و واج هم / امروز / که پیداست برگشتهایم به بچگی دوم / هرکی سی خود / اول بار نیست باهم ناشتا میشکنیم، هست؟ / اول بار نیست حقا، چون که تعطیلی داشتیم مریضی داشتیم سفر داشتیم / ولی / حالی که داریم و همه این ندید پدیدی، بعله که هست / اولی بعد پنجاه سال / دو سال دو ماهی داریم هنوز تا جشن پنجاه / حالا که بههرحال سربهسامانیم / همه دردهای مفصلی عضلانی همه مریضیها همه فراموش / و باهمیم سرناشتایی / دوتایی / من که چارچشمی مراقب جوش آمدن شیرم / بالاسر شعلهی چپ، گردانده تا زیادترین / با سروصدا، یاد همه صبحانههای تکتنها / بعد بچهها که روانهی کردهام و قبل انیس خانم، دو اتوبوس عوض کرده و جان بینفس ..."