داستان با این جملات آغاز میشود:
"خب، بیایید با الیزابت شروع کنیم و ببینیم به کجا میرسیم.
البته من او را میشناختم؛ اینجا همه الیزابت را میشناسند. او یک آپارتمان سهخوابه در لارکینکورت دارد؛ همان که گوشه خیابان است و کفپوش چوبی دارد. تازه یکبار در یک مسابقه من با استیون همگروهی بودم؛ کسی که بنابه چند دلیل شوهر سوم الیزابت است.
قضیه برای دو یا سه ماه پیش است. داشتم ناهار میخوردم و احتمالا دوشنبه بود، چون پای گوشت داشتیم. الیزابت گفت میداند مشغول خوردن هستم، ولی اگر برایم زحمتی نیست سوالی درباره زخمهای حاصل از چاقو دارد.
گفتم: "اصلا. البته. خواهش میکنم!" یا چنین حرفی. گاهی همهچیز دقیق یادم نمیماند. بهتر است همین الان این را بگویم. یک پوشه مانیلی را باز کرد و من چند برگه تایپشده و لبه عکسهای قدیمی را دیدم. بعد مستقیم رفت سر اصل مطلب.
گفت تصور کنم یک دختر با چاقو کشته شده است. گفتم چهجور چاقویی و الیزابت گفت احتمالا یک چاقوی آشپزخانه معمولی؛ مثلا مدل جان لوئیس. این را نگفت، ولی من اینطوری تصور کردم. بعد خواست تصور کنم سه یا چهاربار درست به زیر استخوان جناغ این دختر چاقو زدهاند ..."