داستان با این جملات آغاز میشود:
"نورا سید نوزده سال پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، در گرمای کتابخانه کوچک مدرسه هیزلدین در شهر بردفورد پشت میز کوتاهی نشسته بود و خیره به صفحه شطرنج نگاه میکرد.
چشمان خانم الم، کتابدار کتابخانه، برقی زد و گفت: "نورا، عزیزم، طبیعیه که راجع به آیندهات نگران باشی."
خانم الم نخستین حرکتش را انجام داد. اسبی از روی ردیف مرتب سربازان پیاده سفیدرنگ پرید. "معلومه که به خاطر امتحانهات نگران میشی، اما میتونی هرچیزی که دلت بخواد بشی، نورا. به احتمالات ممکن فکر کن. هیجانانگیزه."
"آره، فکر کنم همینطوره."
"تمام عمرت هنوز پیشِ روته."
"تمام عمرم."
"میتونی هر کاری بکنی. هرجایی زندگی کنی. مثلا جایی که مثل اینجا اینقدر سرد و مرطوب نباشه."
نورا مهره سرباز را دو خانه جلو برد.
سخت بود خانم الم را با مادرش مقایسه نکند؛ مادری که با نورا جوری رفتار میکرد که گویی اشتباهی بود که نیاز به تصحیح شدن داشت. برای مثال، در دوران نوزادی نورا مادرش نگران این بود که گوش چپ او بیشتر از گوش راستش بیرون زده و برای برطرف کردن مشکل به چسب نواری روی آورد و بعد آن را با کلاهی پشمی پوشاند ..."