فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"ژاپنِ ناشناخته و جادویی، قرنهاست به اصالت و افتخار شهره است، به خون سرخی که از تیغ شرافت سامورایی مغرور میچکد و به گلهای فریبنده نقشبسته بر کیمونو که تن تسلیم و نجیب زنانش را میپوشاند و به قلبهای مطیعی که بر خدایگان و وطن سجده میبرند و به چشمان کشیده ظریفی که نمیتوان به عمق آن راه پیدا کرد و به سکون و آرامشی که در نوشیدن چای سبز لانه کرده است.
ژاپن گاه خشمگین و خونریز، گاه آرام و خندان، گاه سرد چون زمهریر قله فوجی و گاه گرم و شاعرانه چنان که لافکادیو هرن آن را ستود: "میدانی قلب ژاپن چیست؟ شکوفه گیلاسی کوهی که عطرش را در آفتاب صبح میگستراند."
اصالت، شرف و افتخار؛ قرنها چون جواهری با شمشیر جنگجویان در جان معابد جینجا محافظت شد. درست همان زمان که بالزاک در بابا گوریو بر شرف و اصالت فرانسویاش گریست و تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ ارزشهای روسیاش را به خاک سپرد، ژاپن اما در شعر شاعران شیفته آفتاب، رویای رومانتیک مردان ستبرِ سنگی با دشنهای در پهلو و زنان نازکتراش خاموش با بادبزنی پرنقشونگار باقی بود؛ حتی پس از گشوده شدن دروازه جهنمِ غرب برروی این باغ اصیل شرقی که آغاز "تغییر" بود، تغییر تدریجی زمین و زمان، انسان و سیاره، آنچنان که نیکوس کازانتزاکیس مرثیهاش را بر این تغییر خوانده و بر آن گریسته ..."