داستان "پایان راه" با این جملات آغاز میشود:
"پوریا احساس میکرد، خسته و ناخشنود است. خسته از اوضاع زمانه و آمدوشد بیهوده روزها و شبها و ناخشنود از زندگی و معاشرت با خودی و بیگانه، انگیزه و شور حال لازم برای ادامه زندگی در خود نمیدید.
او پس از آنکه نزدیک پانزده سال در یک سازمان دولتی با صداقت و احساس مسئولیت کار کرده بود ناگهان وضعیت را منطبق و سازگار با اندیشههای خود ندید و دست از کار کشید و پس از آن هرچه کوشش کرد و هرجا رفت به شغل مناسبی دست نیافت.
او روزها معمولا تا بعدازظهر خانه بود و ساعتی به عصر مانده از خانهاش بیرون میآمد و آرامآرام از کنار رودخانه کوچکی که از وسط شهری میگذشت به سوی پل بزرگی که دو سوی شهر را به هم وصل میکرد میرفت و بنا به عادت در وسط پل، اندکی میایستاد و رودخانه و گذر آب و چینوشکنهای آن را تماشا میکرد و گاهی به نقطهای خیره میشد و به فکر فرو میرفت آنگاه از پل میگذشت و کمی بعد به تپهای که در آن نزدیکی بود میرفت و از آنجا از کنار آثار مخروبه و دیوارهای قدیمی شهر میگذشت و به بالای تپه که آثار به جا مانده از برج و باروی یک قلعه قدیمی در آن بود میرسید ..."